انگلیسی مثل خیلی از شما از بچگی وارد زندگی من شد. اولش که در مدرسه و بعد هم همون کلاس زبان هایی که مطمئنا اکثر شما تجربه کردید و بعد هم دانشگاه. اما خب وقتی فیلم یا خبری به انگلیسی میدیدم نمیتونستم بفهمم که چی میگن و یا اگه موقعیتی برام پیش میومد که باید انگلیسی صحبت میکردم، مسلما نمیتونستم اونطور که باید منظورم رو بگم. بعد از اینکه در محل کارم ،مسلط بودن به زبان انگلیسی امتیاز خوبی محسوب میشد، باز عزمم جزم شد که دوباره شروع به خوندن انگلیسی کنم.
چند تا دوره ی زبان و روش های یادگیری لغت به صورت فان و … رو امتحان کردم. خلاصه مشغول بودم که یک روز یک جلسه ی اینترنشنال از طرف محل کارم اعزام شدم که زبان جلسه به انگلیسی بود.
این بماند که به دلیل ضعیف بودن توانایی لیسنیگ مجبور شدم وسط جلسه برم و گوشی مترجم بگیرم. اما در طول جلسه به عنوان نماینده ی سازمانم میخواستم یک سوال ساده بپرسم. اما نتونستم! حتی یک سوال ساده هم نتونستم بپرسم چون زبانم برای اداکردن کلمات انگلیسی نمیچرخید و حتی مطمئن نبودم که چطور باید یه جمله رو به فرم سوالی ببرم.
بعد از جلسه حس ناامیدی وحشتناکی داشتم. اینکه سالها زبان خوندن هیچ فایده ای نداشته برام. گرچه شاید بتونم یک متن انگلیسی رو بخونم و متوجه بشم اما نه توانایی لیسنینگ داشتم نه اسپیکینگ. باور کردم که برای یادگیری زبان یا باید تو محیط انگلیسی زبان باشی یا از همون بچگی باید یاد میگرفتی.
پس گذاشتمش کنار و با خودم گفتم من استعدادش رو ندارم و از سنم هم گذشته. پس دیگه ولش کردم.
تا اینکه فروردین 1399 در محل کارم خبری شنیدم مبنی بر تعدیل نیروهای کارشناس. خب این خبر خیلی بدی بود و روزها من تو شوک بودم تا وقتی که تصمیم گرفتم به جای غصه خوردن تلاش کنم در زبان انگلیسی مسلط بشم. تا شانس بیشتری برای موندن داشته باشم یا در صورت تعدیل بتونم جایی کار دیگه ای پیدا کنم.
همین شد که مدتی فقط مشغول تحقیق و جستجو در مقالات و وبلاگ های چند زبانه ها شدم تا درنهایت بتونم روش صحیح رسیدن به تسلط در صحبت کردن و شنیدن انگلیسی رو پیدا کنم.
خوشبختانه راهش رو پیدا کردم و در سن 34 سالگی در حالی که یه مادر شاغل بودم و وقت خالی کمی داشتم، تکنیک هایی که پیدا کردم رو به کار بستم و به نتیجه ی دلخواهی که میخواستم رسیدم.